شعر هایی که تازه شنیدم و دوستشون دارم
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 454
بازدید کل : 31460
تعداد مطالب : 112
تعداد نظرات : 310
تعداد آنلاین : 1



باربی ناز
باربی
یک شنبه 4 خرداد 1398برچسب:, :: 12:58 AM ::  نويسنده : باربی ناز       

1

 

هرکسی عاشق شود کارش به عصیان می کشد

عشـق آدمهـای ترسـو را به میـدان می کشـد

گـرچـه از تقـدیـر آدم ها کسـی آگـاه نیست

رنج فال قهوه را عمـری ست فنجان می کشد

سیب را حوا به آدم داد و شیطان شد رجیم !!

آه از این دردی که یک عمر است شیطان می کشد

آسـمان نازا که باشـد رود می خشـکد ولی

رنج این خشـکیدگی را آسـیابان می کـشد

کی خدا در خاطرات خلقتش خطی سـیاه

عـاقبت با بغـض دور نام انسـان می کـشد ؟؟

نه !‌ خدا تا لحظه ی مرگ از بشر مأیوس نیست

انتهای هـرزگی گاهـی به ایمان می کشد

خوب می دانم چـرا با مـن مدارا می کنی

جور جهل بره را همواره چوپان می کشد

برده داران خوب می دانند کار خویش را

برده وقتی سیر شد کارش به طغیان می کشد

مــن از آن دیوانه هــای زود باور نیســتم

ساده لوحی بر جنونم خط بطلان می کشد

شــعرهـایم کودکانم بوده اند و سالـهـاست

گرگ مادر توله هایش را به دندان می کشد

مـن شـبی تاریکـم و مـاه تمـامم نیسـتی

ماه اگر کامل شود کارش به نقصان می کشد

می رسـی از سـمت دریاهای دور انگـار باد

رشـته های گیسـویت را تا بیـابان می کشد

یا کـه بر تخـت روان ابرهــا بانـوی مـــاه

ناخنـش را از فـراز کـوه سوهـان می کـشد

گاه اما اشـک می ریزی و دسـتان خــدا

شانه ای از ابر بر گیسوی باران می کشد

بـادها دستــان خورشـیدند وقتی ابـر را

چون لحافی کهنه تا زیر گریبان می کشد

من در آغوش تو فهمیدم که بعد از سالها

کار هر دیوانه ای روزی به زندان می کشد

اشعار : اصغر عظیمی مهر

3

 

دردِ من نیست ، که این درد پریشانی هاست

این جنون لازمه ی کوچ بیابانی هاست

پشت من پهنه ی زخم است ، ولی شهر هنوز...

اولین دغدغه اش پینه ی پیشانی هاست

از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود ...؟

به کجا می روم این راه پشیمانی هاست ...

چند وقتی است که بی حوصله ام ، بی شعرم

چشمهایِ تو ولی رمز غزل خوانی هاست

من به جز (شعر) به جز( آه )بساطم خالی است ...

تو به جز عشق ، دلت صحنه ویرانی هاست

من پریشان به پریشانی چشمان تو ام ...

چشمهای تو پریشان به پریشانی هاست

می توان گفت نمک گیر نگاهم شده ای ...

بی نمک نیست اگر سفره بی نانی هاست

من کمی بیشتر از عشق تورا می فهمم

عشق راه و روشِ بچه دبستانی هاست ...



ناشناس

 2

از آن زمان که آرزو ، چو نقشی از سراب شد

تمام جستجوی دل ، سئوال بی جواب شد


نرفته کام تشنه ای ، به جستجوی چشمه ها

خطوط نقش زندگی ، چو نقشه ای بر آب شد


چه سینه سوز آب ها که خفته بر لبان ما

هزار گفتنی به لب ، اسیر پیچ و تاب شد


نه شور عارفانه های ، نه ذوق شاعرانه ای

قرار عاشقانه ام ، شتاب در شتاب شد


نه فرصت شکایتی ، نه قصه و روایتی

تمام جلوه های جان ، چو آرزو به خواب شد


نگاه منتظر به در ، نشست و عمر شد به سر

نیامده به خود دگر ، که دوره ی شباب شد


صنعتگر

 

 

4

 

 

حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم

کم که نه هرروز کــم کـم می‌خوریم

 

آب می‌خواهـم سرابم می‌دهند

عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند

 

خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب

از چـــه بیـــدارم نکردی آفتـــاب؟

 

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بیگناهـــی بودم و دارم زدند

 

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شبه  بیــداد  آمد  داد   شد

 

عشق آخر تیشه زد بر ریشه‌ام

تیشه زد بـر ریشه ی اندیشه‌ام

 

عشق اگر این است مرتد می شوم

خوب اگر این است من بد می شوم

 

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافـــرم دیگر مسلمانــــی بس است

 

در میان خلق سردر گم شدم

عاقبت  آلــــوده ی مردم شدم

 

بعد از این با بی کسی خو می‌کنم

هـر چــــه در دل داشتم رو می‌کنم

 

من نمی‌گویم دگر گفتن بس است

گفتن اما هیـچ نشنفتن بس است

 

روزگــارت بــــــاد شیـرین ، شاد باش!

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

 

نیستم از مردم خنــــجر به دست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

 

بت پرستــم بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه ی بازار ماست

 

درد می‌بارد چون لب تر می‌کنم

طالعم شوم است باور می‌کنم

 

من که با دریا تلاطم کرده‌ام

راه دریا را چـــرا گم کرده‌ام

 

قفل غـــم بر درب سلولـــم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

 

من نمی‌گویم که خاموشم مکن

من نمـــی‌گویــم فراموشم مکن

 

من نمی‌گویم که با من یار باش

من نمی‌گویم مرا غمخوار باش

 

آه ! در شهر شما یاری نبود

قصه هایــم را خریداری نبود

 

راه رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

 

از در و دیوارتان خــــون مــی‌چکد

خون صد فرهادو مجنون می‌چکد

 

خسته‌ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مسمومتان

 

این همه خنجر دل کس خون نشد

این همه لیلی کسی مجنون نشد

 

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسـرت فرهادتان

 

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

گویـی از فرهاد دارد ریشه ام

 

عشق از من دور و پایـم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

 

گر نرفتم هر دو پایـم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

 

هیچ کس آیا فکرما را کرد؟ نه

فکر دست تنگ مـا را کرد؟ نه

 

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه

هیــچ کس اندوه مـا را دید؟ نه

 

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر کـــه با ما بود ازما می‌گریخت

 

چند روزی است که حالم دیدنی است

حال من از ایــن و آن پرسیدنـــی است

 

گاه بر روی زمین زل می‌زنم

گاه بــر حافظ تفأل مـــی‌زنم

 

حافظ ِ دیوانــــه فالــم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

 

 

« ما زیاران چشـــم یاری داشتیــم

 

 خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»

 

حمید رضا رجایی

 

6

 

روزگارم این است:



دلخوشم با غزلی



تکه نانی، آبی



جمله ی کوتاهی



یا به شعر نابی



و اگر باز بپرسی گویم:



دلخوشم با نفسی



حبه قندی، چایی



صحبت اهل دلی



فارغ از همهمه ی دنیایی



دلخوشی ها کم نیست،



دیده ها نابیناست...

 

5

 

 

 

 

 

15


رفتن که بهانه نمی خواهد،

یک چمدان می خواهد از دلخوری هاى تلنبار شده و

گاهى حتى دلخوشی هاى انکار شده ...
رفتن که بهانه نمی خواهد،

وقتى نخواهى بمانى،

با چمدان که هیچ بى چمدان هم می روى !

ماندن...
ماندن اما بهانه مى خواهد،
دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغ هاى دوست داشتنى،
دوستت دارم هایى که مى شنوى اما باور نمى کنى،
یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین ...

وقتى بخواهى بمانى،
حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد

خالى اش مى کنى و باز هم می مانى ...
می مانى و وقتى بخواهى بمانى

نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت !

آرى،
آمدن دلیل مى خواهد
ماندن بهانه
و رفتن هیچکدام ...

 

"فروغ فرخزاد"

 

 

14

کُردی بپوش, چارقد و شال را ببند

روبند را کنار بزن, یک دهن بخند !

چوبی بگیر, قلب مرا دستمال کن

تا دختران دهکده هم عاشق ات شوند 

زیبا برقص, تا بتکانی دل مرا

تن لرزه هات مثل غزل از بر من اند

خود را بپوش چشم چران هاچه دزدکی

با چشم های هیز تماشات می کنند

این بادهای هرزه که از راه میرسند

گل های روسری تورا می پراکنند

نبی.احمد 


13

پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم

 مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم


 تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن

تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم

 

مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم

یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم

 

کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم

تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم

 

تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من

پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم

 

فاضل نظری

 

   12

چگونه سر کنم این روزهای بی خبری را

 میان این همه دیوار ، رنج در به دری را

 

شبیه قصه نویسی شدم که در همه عمرش

پری ندیده و در دل نهاده عشق پری را

 

برای دیدن تو سالهاست روزه گرفتم

چگونه باز کنم روزه های بی سحری را

 

به باد سرزنش خلق پشت سرو خمیده

وگرنه تاب می آورد رنج بی ثمری را

 

برای از تو نوشتن مرا خیال تو کافی ست

اگر رها کند این روزگار فتنه گری را    ...

 

ناصر حامدی

11

 
ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته

 از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته

 یک سینه غرق مستی دارد هوای باران

 از این خراب رسوا امشب دلم گرفته

 امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن

 شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته

 خون دل شکسته بر دیدگان تشنه

 باید شود هویدا امشب دلم گرفته

 ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو

 پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته

 گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است

 فردا به چشم اما امشب دلم گرفته

 

10

 

آن قدر از مقابل چشــم تـو رد شدم
تا عاقبت ستارهشناسی بلد شدم

 

منظومهای برابر چشمم گشوده شد
آن شب کــــه از کنـار تو آرام رد شدم

 

گــــم بودم از نگاه تمـــــام ستارگــــــــــان
تا اينکه با دو چشم سياهت رصد شدم

 

ديدم  تــــــو را در آينـــــــه  و مثـــــل آينــــه
من هم دچار ـ از تو چه پنهان ـ حسد شدم

 

شايد به حکم جاذبه شايد به جرم عشق
در عمق چشـــم های تو حبس ابد شدم

 

شاعر شدم، همان که تو را خوب میسرود
مثل کسی کـه مثل خودش میشود شدم

9

هر چه خواندم نامه هایت را نیفتاد اتفاق

می روم تا هیزمی دیگر بریزم در اجاق


بی سبب دست تمنا تا درختان می بری

سیب ها دیگر به افتادن ندارند اشتیاق


رفتنت چون بودنت تکرار رنج زندگی است

مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق


از دورویی تلخ تر در کام اهل عشق نیست

تادلت بامن دو رنگی کرد شیرین شد فراق


کافرم در دیده ی زاهد،ولی در دین عشق

آفرین بر کفر باید گفت و نفرین برنفاق ...

فاضل نظری

 

8

 

تمـــاشـــايي ترين تصــويـــر دنيـــا مي شوي گـــاهي

 

دلم مي پـــاشد از هم ، بس كه زيبـــا مي شوي گــــاهي

 

حضور گـــاه گــــاهت بازي خورشيد بــا ابـــر است

 

كه پنهـــان مي شوي گـــاهي و پيـــدا مي شوي گــــاهي

 

به ما تــا مي رسي كج مي كني يكبـــاره راهت را

 

ز نـاچـــاريست گر همصحبت ما مي شوي گـــاهي

 

دلت پاك است اما بـا تمام ســـادگيهـــايت

 

به قصد عـــاشق آزاري معمـــا مي شوي گـــاهي

 

تو را از ســــرخي سيب غـــزل هـــايم گريزي نيست

 

تو هم مانند آدم زود اغـــوا مي شوي گـــاهي...

 

"مهدی عابدی"



7

دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

 

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوۀ اندوه ز چیست ؟

در تو این قصۀ پرهیز ــ که چه ؟

در من این شعلۀ عصیان نیاز

در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟

 

حرف را باید زد!

درد را باید گفت!

سخن از مهر من و جور ِ تو نیست

سخن از متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر

 

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟

 

سینه ام آئینه ای ست،

با غباری از غم

تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار

 

آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا

مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت

دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد

 

من چه می گویم ، آه ...

با تو اکنون چه فراموشی ها

با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست

 

                       

تو مپندار که خاموشی من

 

 

                        هست برهان ِ فراموشی ِ من

 

 

 

 

حمید مصدق