آخرین مطالب پيوندها نويسندگان |
باربی ناز
باربی
یک شنبه 4 خرداد 1398برچسب:, :: 12:58 AM :: نويسنده : باربی ناز
1
هرکسی عاشق شود کارش به عصیان می کشد اشعار : اصغر عظیمی مهر 3
دردِ من نیست ، که این درد پریشانی هاست 2 از آن زمان که آرزو ، چو نقشی از سراب شد
4
حالمان بد نیست غم کم میخوریم کم که نه هرروز کــم کـم میخوریم
آب میخواهـم سرابم میدهند عشق میورزم عذابم میدهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب از چـــه بیـــدارم نکردی آفتـــاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند بیگناهـــی بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیــداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشهام تیشه زد بـر ریشه ی اندیشهام
عشق اگر این است مرتد می شوم خوب اگر این است من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است کافـــرم دیگر مسلمانــــی بس است
در میان خلق سردر گم شدم عاقبت آلــــوده ی مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو میکنم هـر چــــه در دل داشتم رو میکنم
من نمیگویم دگر گفتن بس است گفتن اما هیـچ نشنفتن بس است
روزگــارت بــــــاد شیـرین ، شاد باش! دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
نیستم از مردم خنــــجر به دست بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستــم بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد میبارد چون لب تر میکنم طالعم شوم است باور میکنم
من که با دریا تلاطم کردهام راه دریا را چـــرا گم کردهام
قفل غـــم بر درب سلولـــم مزن من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمیگویم که خاموشم مکن من نمـــیگویــم فراموشم مکن
من نمیگویم که با من یار باش من نمیگویم مرا غمخوار باش
آه ! در شهر شما یاری نبود قصه هایــم را خریداری نبود
راه رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خــــون مــیچکد خون صد فرهادو مجنون میچکد
خستهام از قصه های شومتان خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسـرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام گویـی از فرهاد دارد ریشه ام
عشق از من دور و پایـم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایـم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس آیا فکرما را کرد؟ نه فکر دست تنگ مـا را کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه هیــچ کس اندوه مـا را دید؟ نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر کـــه با ما بود ازما میگریخت
چند روزی است که حالم دیدنی است حال من از ایــن و آن پرسیدنـــی است
گاه بر روی زمین زل میزنم گاه بــر حافظ تفأل مـــیزنم
حافظ ِ دیوانــــه فالــم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت
« ما زیاران چشـــم یاری داشتیــم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»
حمید رضا رجایی
6
روزگارم این است:
5
15
رفتن که بهانه نمی خواهد، یک چمدان می خواهد از دلخوری هاى تلنبار شده و گاهى حتى دلخوشی هاى انکار شده ... وقتى نخواهى بمانى، با چمدان که هیچ بى چمدان هم می روى ! خالى اش مى کنى و باز هم می مانى ... نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت !
"فروغ فرخزاد"
14 کُردی بپوش, چارقد و شال را ببند روبند را کنار بزن, یک دهن بخند ! چوبی بگیر, قلب مرا دستمال کن تا دختران دهکده هم عاشق ات شوند زیبا برقص, تا بتکانی دل مرا تن لرزه هات مثل غزل از بر من اند خود را بپوش چشم چران هاچه دزدکی با چشم های هیز تماشات می کنند این بادهای هرزه که از راه میرسند گل های روسری تورا می پراکنند نبی.احمد
13 پلنگ سنگی دروازه های بسته شهرم مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من پلنگ سنگی دروازههای بسته شهرم
فاضل نظری
12 چگونه سر کنم این روزهای بی خبری را میان این همه دیوار ، رنج در به دری را
شبیه قصه نویسی شدم که در همه عمرش پری ندیده و در دل نهاده عشق پری را
برای دیدن تو سالهاست روزه گرفتم چگونه باز کنم روزه های بی سحری را
به باد سرزنش خلق پشت سرو خمیده وگرنه تاب می آورد رنج بی ثمری را
برای از تو نوشتن مرا خیال تو کافی ست اگر رها کند این روزگار فتنه گری را ...
ناصر حامدی 11
10
آن قدر از مقابل چشــم تـو رد شدم
منظومهای برابر چشمم گشوده شد
گــــم بودم از نگاه تمـــــام ستارگــــــــــان
ديدم تــــــو را در آينـــــــه و مثـــــل آينــــه
شايد به حکم جاذبه شايد به جرم عشق
شاعر شدم، همان که تو را خوب میسرود 9 هر چه خواندم نامه هایت را نیفتاد اتفاق می روم تا هیزمی دیگر بریزم در اجاق
بی سبب دست تمنا تا درختان می بری سیب ها دیگر به افتادن ندارند اشتیاق
رفتنت چون بودنت تکرار رنج زندگی است مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق
از دورویی تلخ تر در کام اهل عشق نیست تادلت بامن دو رنگی کرد شیرین شد فراق
کافرم در دیده ی زاهد،ولی در دین عشق آفرین بر کفر باید گفت و نفرین برنفاق ... فاضل نظری
8
تمـــاشـــايي ترين تصــويـــر دنيـــا مي شوي گـــاهي
دلم مي پـــاشد از هم ، بس كه زيبـــا مي شوي گــــاهي
حضور گـــاه گــــاهت بازي خورشيد بــا ابـــر است
كه پنهـــان مي شوي گـــاهي و پيـــدا مي شوي گــــاهي
به ما تــا مي رسي كج مي كني يكبـــاره راهت را
ز نـاچـــاريست گر همصحبت ما مي شوي گـــاهي
دلت پاك است اما بـا تمام ســـادگيهـــايت
به قصد عـــاشق آزاري معمـــا مي شوي گـــاهي
تو را از ســــرخي سيب غـــزل هـــايم گريزي نيست
تو هم مانند آدم زود اغـــوا مي شوي گـــاهي...
"مهدی عابدی"
7 دشت ها نام تو را می گویند کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند رود باید شد و رفت دشت باید شد و خواند در من این جلوۀ اندوه ز چیست ؟ در تو این قصۀ پرهیز ــ که چه ؟ در من این شعلۀ عصیان نیاز در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟
حرف را باید زد! درد را باید گفت! سخن از مهر من و جور ِ تو نیست سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر
آشنایی با شور ؟ و جدایی با درد ؟ و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟
سینه ام آئینه ای ست، با غباری از غم تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار
آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند آه مگذار ، که دستان من آن اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه ... با تو اکنون چه فراموشی ها با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان ِ فراموشی ِ من
حمید مصدق
|
|||
![]() |